معنی هوشیار و عاقل

حل جدول

هوشیار و عاقل

خردمند


عاقل

خردمند، دانا، فهمیده، هوشیار، تیزهوش

لغت نامه دهخدا

عاقل عاقل

عاقل عاقل. [ق ِ ل ِ ق ِ] (ص مرکب) خردمند کامل عیار. تمام عاقل. عاقل که از قانون خرد بهیچوجه یکسو نشود:
خاقانی از این راه دورنگی بکران باش
یا عاقل عاقل زی یا غافل غافل.
خاقانی.


هوشیار

هوشیار. [هوش ْ] (ص مرکب) عاقل. فطن. بخرد. باهوش.خردمند. هشیار. ذکی. صاحب عقل. هوشمند:
چنین گفت با رخش کای هوشیار
مکن سستی اندر گه کارزار.
فردوسی.
ز فضل صاحب عباد و جود حاتم طی
مثل زنند حکیمان هوشیار قدیم.
سوزنی.
زنده کدام است بر هوشیار
آنکه بمیرد به سر کوی یار.
سعدی.
|| حساس. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنکه مست نیست. مقابل مست. هشیار. || آنکه مغمی علیه نباشد:
من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد.
حافظ.
- هوشیار شدن، افاقه.به هوش آمدن. از حالت مستی یا غشوه بیرون شدن.


عاقل

عاقل. [ق ِ] (ع ص) خردمند. دانا. هوشیار و زیرک. (ناظم الاطباء). ج، عقلاء و عُقّال و عاقلون. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (اقرب الموارد). مقابل دیوانه:
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق عاقل.
منوچهری.
عاقل کامل تأمل در این حکایت کند. (کلیله و دمنه). و بدین مقامات و مقدمات هرگاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه).
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه داناخود ستیزد با سبکبار.
سعدی (گلستان).
از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست.
سعدی (بوستان).
|| آهو و آهوئی که بر کوه بلند رود. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دهنده ٔ دیه ٔ کشته شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || عصبه ٔ مرد که وارث او شوند مانند پدر و جد تا هر طبقه که بالا رود و فرزند فرزندتا هر طبقه که پائین رود. (منتهی الارب).

عاقل. [ق ِ] (اِخ) نصر گوید ریگی است بین مکه و مدینه. (معجم البلدان).

عاقل. [ق ِ] (اِخ) کوهی است به نجد. (معجم البلدان).

عاقل. [ق ِ] (اِخ) موضعی است به بلاد قیس. (معجم البلدان).

عاقل. [ق ِ] (اِخ) وادیی است که اِمَره در بالای آن و رمه در پائین آن است و پر از طلح بود. (معجم البلدان).

نام های ایرانی

هوشیار

پسرانه، با هوش و آگاه، عاقل. خردمند، بیدار (نگارش کردی: هشیار)

پسرانه، عاقل. خردمند، بیدار (نگارش کردی: هشیار)

فرهنگ فارسی هوشیار

عاقل

خردمند، دانا، هوشیار

فرهنگ عمید

عاقل

[جمع: عقلا] دانا، هوشیار، زیرک، خردمند،
(فقه) دهندۀ دیۀ مقتول،

مترادف و متضاد زبان فارسی

هوشیار

آگاه، بافراست، باهوش، باهوش، باهوش، بخرد، بیدار، بیداردل، تندذهن، تیزطبع، تیزهوش، خردمند، دوراندیش، زیرک، عاقل، فهیم، متفطن، متنبه، ناخفته، نبیه، هوشمند،
(متضاد) غافل


عاقل

باهوش، بخرد، تیزهوش، حکیم، خردمند، دانا، ذکی، رشید، زیرک، فهمیده، لبیب، هوشمند، هوشیار،
(متضاد) جاهل، نادان

معادل ابجد

هوشیار و عاقل

729

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری